براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام دوستان به وب من خوش اومدین این وب یه گوشه از دنیایه منه پس تو دنیای باحال من خوش باشین.
راستی به دلیل به روز بودن وب از بقیه ی صفهات هم دیدن کنید.
یک شنبه 19 مرداد 1393 ساعت 23:33 |
بازدید : 3931 |
نوشته شده به دست علی |
(نظرات )
به پاییز گفتم: ببخش که مرگت را می بینم اما کاری از عهده ام بر نمی آید ببخش که چوبهای خشکت را در آتش سوزاندم تا گرم شوم خاطرات زیادی با هم داشتیم ببخش، ببخش که تو را رها می کنم و به سراغ زمستان می روم من رفیق نیمه راه نیستم، این تقدیر توست که میمیری اما پاییز به من گفت: خداحافظ انسان من نمی میرم، در این دنیا من همیشه بوده ام و خواهم بود تو مرا ببخش که یکبار دیگر رفتم و با رفتنم یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم من رفیق بدی نیستم، این تقدیر توست.
حتما بخون خیلی قشنگه.. پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد.پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزوتو از خدا بخواه، بعد آیه زیرو بخون:بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم.این پیاموبه 9نفربفرست آرزوت برآورده میشه، باور نمیکردم واقعا قبول شد.اگه پاک کنی ونفرستی خدا آرزوتو قبول نمیکنه.ساعتتو نگاه کن ببین 9دقیقه بعد یه اتفاق خوشحالت میکنه پاسخ:داستانت جالب بود ولی این آخرش مالیدی.